مجنون گمگشته (فرهاد پسا مدرن)

 
نه دیوانه وار دوستش می داشتم
چرا که مال خود می دانستمش
و نه ترس ازدست دادنش را داشتم
که حق خود می دانستمش
 
و چون رفت
نه سر بر کوه نهادم
چرا که عاقل بودم
و نه به کلامی گفتمش که بمان
که مغرور
 
در پی کنشی دریغا چنین آسان
رفت واینک 
فرهاد بی یار گشته ام من، آزاد آزاد
مانده ام من، تنها من
با آن همه من های دیگر
                               من بار دیگر باز

برای مورچه!

 
خانه تو در انبوه درختان
سرو های خانه مغرور از دیدنت
چمن خانه از حضور تو شاداب
تو وجود غمگین و سخت کوش
با هزار طنازی نهان

ساعت دیواری آونگ دار رو به رویم روی دیوار است. عقربه ها به کندی بار زمان بی زمان را به دوش می کشند و گاه خمیازه ای تحویلم می دهند. ساعت را که بر می دارم می بینم باتری اش سولفاته شده و من از این همه شباهت در شگفتم !

گردنه حیران


سوال کوه بود که ایستاد.
بیهودگی بادی که در پی جواب رفت.