هنر و کوه نوردی !


تعجب می کنید؟ ولی به هم ربط دارد، گذشته از این که بسیاری از هنرمندان از طبیعتِ بکر کوهستان الهام می گیرند و آثارشان تحت تاثیر تقابل انسان و طبیعت است، این بار به همت خانه ی هنرمندان، انجمن مجسمه سازان، تله کابین توچال و چند گروه دیگر که متاسفانه در خاطرم نیست قدمی زیبا برداشته شده و آن ساختن مجسمه از برف و (در قدم بعدی از یخ) است. این نمایشگاه هم اکنون در ایستگاه ۸ تو چال (در کنار هتل) برپا شده است. البته هنوز در حال شکل گیری است و اگر به آن جا بروید می توانید از نزدیک مراحل متبلور شدن یک مجسمه را از توده ای برف ببینید. این آثار به احتمال زیاد تا دو هفته ی دیگر هم در آن جا خواهد بود و اگر دیرتر بروید با آثار کامل تری هم رو به رو خواهید شد.
و اما خبر بالا یعنی اینکه طلسم شکسته شد و بعد از مدت ها توانستم کوه بروم، و در فراز قله بتوانم عشق خودم را هم چنان سرفراز و استوار ببینم، دماوند را می گویم عروس همیشگی ایران !
یک کار دیگر هم کردم و آن دیدن نمایش «چند کاپریس برای ویولن» بود و اینک یادداشتی بر آن:
کارگردان : محمود رضا رحیمی - نویسندگان: فرهادنقدعلی، محمود رضا رحیمی، کیاسا ناظران، نازنین گودرزیان - بازیگران : بهنام تشکر، سپیده سپهری، ساغر عزیزی، هادی کمالی مقدم، مهران گل محمدی، مجتبا گیویان، مهدی مشهدی کاظمی
رحیمی از کارگردانان جوان تئاتر است که بعضی وقت ها کار خوبی از او می بینیم، مثل کار «آخرین نوار کراپ» در چند سال پیش. او خوش ذوق و با استعداد است. اما این کار و کار قبلی اش ، هردو گرایش به تئاتر مدرن دارند و شاید به همین خاطر از انسجام کافی برخوردار نیستند. در بروشور این کار یادداشتی را می خوانیم : کاپریس در نوازندگی ویولن، رسیدن خلق الساعه نوازنده از یک ملودی به ملودی دیگر با تکنیکی نو است.
که درواقع غلتیدن در مسیر های متفاوت از طریق چند نت مشترک صورت می پذیرد.
این تئاتر از پنج کاپریس تشکیل شده که نویسندگان آن متفاوت هستند ولی کارگردان یکی است. قرار است در هر کاپریس با خاصیت درام مواجه شویم اما متاسفانه درام در چند کاپریس اتفاق نمی افتد و در کل مجموعه کار را می توان هذیان یک فرد دانست که کتاب های بسیار خوانده است و حجم اطلاعاتی خودش را به شکلی مغشوش در آن عینیت بخشیده است.
کاپریس اول و سوم قطعه ها یی هستند که کم تر دراماتیزه شده اند و ما با درام مواجه نمی شویم. در کاپریس دوم و چهارم با قطعات بهتری رو به رو هستیم که در خود گره دراماتیک دارند و می توانند مخاطب را بهتر در گیر کنند. کاپریس پنجم که نگاهی به زندگی ون گوگ است نیز به شکلی خام ظهور می یابد.
روی هم رفته نقطه ی اشتراک این چند کاپریس را می توان در لحن هذیان گو و پراکنده ی آن دانست اما آن چند نت مشترک که باید این بخش های مستقل را به هم وصل کند وجود ندارد. البته در میان هر کاپریس نمایش فیلم اتفاق می افتد که در آن با حرکات رزمی چینی مواجه ایم اما این نمی تواند اتصال خوبی برای این بخش ها باشد و ارتباط منطقی با آن بسازد.
روی هم رفته این نمایش به خاطر جسارتی که دارد و با زبانی متفاوت کار شده است، قابل تامل است اما نیازمند کار بیشتر است.
دکور صحنه به شیوه ای خلاقانه طراحی شده است و از تمامی عناصر موجود در صحنه استفاده ی فعال و موثر می شود و در واقع نظام نشانه ای دکور کاملا فعالانه حضور دارد و از ویژگی های مثبت این کار می باشد. در پایان باید از حضور بازیگران خوب آن یاد کنم که قابلیت های خوبی دارند و بازی قابل قبولی ارایه می دهند. راستی بروشور هم خوب طراحی شده است و فضای معنایی کاپریس را در خود دارد.

برج بابل




به روایت تورات، پس از طوفان نوح مردم در دشت شنعار، برجی بنا کردند تا علامت مرکزیت شهر باشد و مجامع رسمی خود را در این جا تشکیل دهند و بر روی زمین پراکنده نشوند. لیکن چون این امر موافق خواست خدا نبود، شب بخفتند و صبح که برخاستندُ زبان های ایشان مختلف و هر کدام به لغتی متکلم شدند و هر دسته به گوشه ای پراکندند و از هر کدام ملتی ریشه گرفت. نوشته اند که به این دلیل این شهر را بابل نامیدند که چون زبان مردم مختلف شد، همه «بل بل» می کردند و زبان یکدیگر را نمی فهمیدندُ این حالت به «تبلبل السنه» معروف است ...*
به روایتی دیگر این برج برای این ساخته می شد که مردم می خواستند به آسمان برسند و به تعبیری خدا را ببینند!
در هر شکل نکته ای جالب از این داستان اسطوره ای برای من وجود دارد و آن این است که گاه اختلاف زبانی می تواند بسیار جدا کننده ی انسان ها از هم دیگر گردد. چون در واقع نمی دانیم که همگی یک چیز را می خواهیم و آن خواسته ای فطری در ضمیر ماست : آزادی
قبلا هم درباره ی آزادی و احتمال وقوعش در این جا و این جا و این جا بحث کرده ایم حال اگر می خواهید درباره ی بخشی از آزادی که آزادی بیان است، بیشتر بدانید خوب، .. این هم کلید

* فرهنگ اساطیر- یاحقی،جعفر- تهران -سروش ۱۳۷۵- ص ۱۱۷

پس از نشر: دوست عزیزم لطف کرد و این عکس را برام فرستاد. ممنونم آدمیزاج جان!

نز دیک است ... ؟


خون
دلمه بسته
برحنجره ی خراشیده ام
باد
خشکیده تر می کند
نای فریادم نیست

با چشمانم بر صحرا می نویسم
پیر می شود خاک

جوانه ای
پنهان
منتظر باران
می تکاند خود را

ترک می خورد زمین


آب آتش را نمی نشاند
حنجره ی تب دار!
تو را مرهمی شاید ؟ 

از گذر آب؟
نه !

می روم پاسوخته بر خاک
تشنه ...
نوایی می خواندم
باد
می رقصد:

بنویس !
بگذار تب هایت
هذیانت
آواز شود در دل قرن
می نویسم ..

اشک هایم
کاسه ی خاک را پُر می کند
سبز می گردد بر آن رویانه ای
جنگل نزدیک است؟

احتمالات!

دیو چو بیرون رود، فرشته در آید؟
فرشته چو بیرون رود دیو در آید؟

دیو چو بیرون رود دیو در آید؟
فرشته چو بیرون رود فرشته درآید؟

دیو اگر بیرون رود و فرشته نیاید چی؟
فرشته اگر بیرون رود و دیو نیاید چی؟

فرشته اگر بماند و دیو هم در آید چی؟
دیو اگر بماند و فرشته هم در آید چی؟

یا بهتر است که من بیرون بروم و خیال خودم را راحت کنم؟؟