خیلی وقت است که میشناسمش. و همیشه برایم نمونهای بیهمتا از امیدواری و زندگی است. این روزها دربارهاش خواندهاید و در روزنامهها هم نوشتهاند. اما من چرا مینویسم؟ برای دل خودم؟ شاید، شاید هم برای او که احساس میکنم هنوز نگاه مهربانش با تمام وجود نثار دوستان سپیده است. رباب یکی از زنان فعال در گسترهی فرهنگی و ادبی در دههای سی و چهل است. شاعر مبارزی که تا زمان بیماریاش احساس خودش را نسبت به ظلم از طریق نوشتن بیان کردهاست و پس از بیماری هم انگار قلم به شکلی دیگر تبدیل شد. امید. امیدی مثال زدنی. هیچگاه او را درگیر با افسردگی و یاس ندیدم. او با این که بسیار فعال بود نگذاشت بیماری سکونش را بر او تحمیل کند و تا آخرین لحظه لبخند بر لب با بیماری مبارزه کرد. نمیدانم میتوانید تصور کنید مبارزه با بیماری ام-اس آن هم نه یکی دو سال بلکه ۳۸ سال پیدر پی یعنی چه؟ و من همیشه روحیهاش را ستودهام. و زبان شعرش را. و نگاه مادرانهاش را که عمیق و مهربان به میهمانانش هدیه میکرد...
دوستدارانش روز دوشنبه بعدازظهر در مسجد رضا (خ نیلوفر ) به یادش خواهند نشست.
روحش شاد
پ.ن عکس از اینجاست.
روز گذشته در بانک تاریخ روز را میزدم و با خودم تکرار کردم چهار ماه گذشت؟ پس چرا من گذر زمان را احساس نمیکنم؟ چرا هنوز هم نبودنت تازه است؟ و درد، استخواندارتر از گذشته در درونم نقب میزند؟ نمیتوانم کنار بیایم. روراست و بیپرده کم آوردهام حسابی. نمیدانم اگر نیمه دیگر نبود چگونه میشد. نمیدانم اگر اخمهایش و پافشاریش برای کار کردن نبود الان وضعم چگونه بود. گاه بودن یک فرد پدیدهای است و او برایم اینگونه است. محبتش از جنس دیگر است که تمامی یگانه است. نه این که خارقالعاده باشد نه! اما خودش است بدون ادا و ماسک. و در این چهار ماه که بدون شک سختترین روزهای زندگیم را گذراندهام تنها بودنش و گاه سیلیهای به موقعاش مرا از شوک درآوردهاست. گاه لازم است برای فردی چون من -که به تمامی در موضوعی غرق میشوم - به جای نوازش و التیام کلامی، برخوردی قاطع داشت و او این گونه است. در این مدت قاطعانه خواستهاست که بلند شوم و بیشاز هر چیز برای خودم و برای سازندگی روحم از نو شروع کنم؛ میفهمم، قدردانم و شکرگزار از بودن دوستی این چنین غمخوار. با حروف غریبه شدهام نمیدانم از کجاست تنبلی عمیق ریشه در جانم یا گذر این دوران؟ تنها میتوانم این عکس را تقدیم تو کنم که میدانم خوب میشناسیاش و تکرار زمانی است برای تو
وقتی که آلوده بشی به نوشتن دیگه هوس نوشتن دست از سرت بر نمی داره تا زمانی که هستی. این مدت نبودم .راستش الان درگیر پروژههایی خارج از تهرونم و دسترسی به شبکه ممکن نیست و اگر هست دیگر نایی برای آن نیست. هراز گاهی که میآیم به دوستان سری میزنم و اخبار را پیگیری میکنم. چند مورد بود که وقتی اخبارش را میشنیدم خیلی دوست داشتم دربارهاش بنویسم و نشد و حالا کوتاه از آنها یاد میکنم گرچه برای شما بیات شدهاست اما یادآوریش در این جا برای من حکم ساختن یک یادداشت است تا زمانی دیگر بدانم که چگونه بودهاست احوال این جهان و ما
۱- کارگاه داستان عباس معروفی را دوست دارم. یادم نمیاید دقیقا کجا اما به روشنی در خاطر دارم که سیمین دانشور در مورد آقای معروفی گفته بود که عباس دارد با کار کردن بیوقفه خودکشی میکند. او بی هیچ ادعایی آنچه که در این سالها آموخته وتجربه کردهاست در طبق اخلاص گذاشته و به ما هدیه میدهد. بی نهایت سپاسگزارم آقای معروفی عزیز
۲- نبودن شبح یک حفره توخالی در وبلاگستان است و امید دارم هر چه زودتر بازگردد.
۳- چرا بیشتر وبلاگها لحنشان خشمگین و بیمهر شدهاست؟
۴- مبارزه با مفاسد اجتماعی لازم است اما نه با برخوردهای آنچنانی که عکسهایش در سراسر وب انتشار یافت. راستش عکسها را که دیدم سخت جا خوردم و بغضی سنگین هنوز با من است. این جوانان معتاد و یا ولگرد و یا با هر برچسبی که در اجتماع دیده میشوند محصول خود اجتماع هستند و جمعآوری آنان دردی را دوا نمیکند. ریشههای معضلات اجتماعی باید از بین بروند. هیچ کدام از آنها قصد کارتنخوابی را نداشتهاند و حتما در سر آرزوهای زیبایی داشتهاند چه شده که به این حال و روز افتادهاند؟ چرا با کسانی که تولید و فروش مواد مخدر را در سطح بسیار وسیع دارند برخورد جدی نمیشود؟ و در نهایت که خود مرداب باید خشکانده شود و تنها امشی زدن به پشهها نابودی موقت آنان را در پی دارد.
۵- گرفتن دختران و زنان در گذر خیابانها نیز نه تنها تاثیر مثبت نداشته است که باعث شده آنان با حرص و خشمی بیشتر به شیوهی مورد علاقهی خود در خیابانها حضور داشتهباشند. اغلب اینان نسل بعد از ۵۷- نسل انقلابی هستند. چرا؟
۶- حرمت انسانی بالاترین ارزش اجتماعی است که باید در جامعه رعایت شود و دریغ و صد دریغ از احترام و نکوداشت ارزش انسانی .
۷- دیگر این که وبلاگها انگار یک جور نسبت فامیلی ایجاد میکنند و مدتی که نباشی سخت دلتنگ آنها میشوی. همیشه بهروز باشید و پربار!
تا دیداری دیگر درود و بدرود.
سلام
پس از مدتها ننوشتن، نوشتن یک اتفاق بزرگ زندگی است. همانقدر هم سخت و دلهرهآور... دوران سختی بود که هنوز زیر بار سنگینش در خاک فرو رفتهام. بگذریم... به قول شاملو بودن به از نبود شدن
پس: سال نو مبارک!
پ.ن از دوستان عزیزی که به یاد زمینی بودند ممنونم. امیدوارم سال بهتری را در این کره خاکی تجربه کنیم.